http://dl.pishvaz.ir/pishvaz/Mohsen-Chavoshi/Mohsen-Chavoshi-1.jpg

 

برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

(محسن چاوشی)

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : جمعه 2 فروردين 1392 | 13:19 | نویسنده : mohammad |

 

 

 


اي ستاره ها كه بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد

اي ستاره ها كه از وراي ابرها

بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد

 

 آري اين منم كه در دل سكوت شب

نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم

اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد

دامن از غمش پر از ستاره مي كنم

 

با دلي كه بوئي از وفا نبرده است

جور بي كرانه و بهانه خوشتر است

در كنار اين مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است

 

 اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من

ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟

اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او

آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟

 

 جام باده سرنگون و بسترم تهي

سر نهاده ام بروي نامه هاي او

سر نهاده ام كه در ميان اين سطور

جستجو كنم نشاني از وفاي او

 

 اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد

از دو روئي و جفاي ساكنان خاك

كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد

اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاك

 

من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست

تا كه كام او ز عشق خود روا كنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا

زين سپس بعاشقان باوفا كنم

 

 اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك

سر بدامن سياه شب نهاده ايد

اي ستاره ها كز آن جهان جاودان

روزني بسوي اين جهان گشاده ايد

 

 رفته است و مهرش از دلم نمي رود

اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟

اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها

پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟

(فروغ فراخزاد)

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : پنج شنبه 1 فروردين 1392 | 16:32 | نویسنده : mohammad |

ارزویی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هردم ان مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی ازارش

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز اید

نگران دیده به ره دارم

شاید ان گمشده باز اید

سایه ای تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

همه شب در دل این بستر

جانم ان گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سر گشته به من گوید

زن بد بخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل ان عاشق بد خو را

ان کسی را که تو می جویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یار دگر دارد

لیکن این قصه که می گوید

کی بنرمی رودم در گوش

نشود هیچ ز افسونش

اتش حسرت من خاموش

می روم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هر گز ان مرد هوسران را

شمع ای شمع چه می خندی؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مردم از این حسرت

که چرا نیست در اغوشم

(فروغ فرخزاد)



موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : پنج شنبه 24 اسفند 1391 | 15:17 | نویسنده : mohammad |

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : دو شنبه 21 اسفند 1391 | 16:17 | نویسنده : mohammad |

در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر


 غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر ز من

برکشی تو رخت خویش از این دیار

 

 سایه ی تو اَم به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که برگزینمش به جای تو

 

 شادی و غم منی به حیرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

 گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد

رشته ی وفا مگر گسستنی ست ؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی ست ؟

 

 دیدمت شبی به خواب و سرخوشم

وه ... مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

 

 شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ... بلکه ره برم به شوق

در سراچه ی غم نهان تو 


فروغ فرخزاد

از کتاب "دیوار"



موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : چهار شنبه 16 اسفند 1391 | 15:41 | نویسنده : mohammad |

 

 


باز کن پنجره ها را که نسیمو جوانه ها نوید بهار اند...
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
 تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

(فریدون مشیری)


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : شنبه 12 اسفند 1391 | 17:5 | نویسنده : mohammad |

  

فردا اگر ز راه نميآمد

من تا ابد کنار تو ميماندم

من تا ابد ترانهء عشقم را

در آفتاب عشق تو ميخواندم

 

 

در پشت شيشه هاي اتاق تو

آن شب نگاه سرد سياهي داشت

دالان ديدگان تو در ظلمت

گوئي به عمق روح تو راهي داشت

 

 

لغزيده بود در مه آئينه

تصوير ما شکسته و بي آهنگ

موي تو رنگ ساقهء گندم بود

موهاي من، خميده و قيري رنگ

 

 

رازي درون سينهء من مي سوخت

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما صدايم از گره کوته بود

در سايه، بوته هيچ نميرويد

 

 

زآنجا نگاه خستهء من پر زد

آشفته گرد پيکر من چرخيد

در چارچوب قاب طلائي رنگ

چشم مسيح بر غم من خنديد

 

 

ديدم اتاق درهم و مغشوش است

در پاي من کتاب تو افتاده

سنجاق هاي گيسوي من آن جا

بر روي تختخواب تو افتاده

 

 

از خانهء بلوري ماهي ها

ديگر صداي آب نميآيد

فکر چه بود گربهء پير تو

کاو را بدبده خواب نميآمد

 

 

بار دگر نگاه پريشانم

برگشت لال و خسته به سوي تو

مي خواستم که با تو سخن گويد

اما خموش ماند به روي تو

 

 

آنگه ستارگان سپيد اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

ديدم که دست هاي تو چون ابري

آمد به سوي صورت حيرانم

 

 

ديدم که بال گرم نفس هايت

سائيده شد به گردن سرد من

گوئي نسيم گمشده اي پيچيد

در بوته هاي وحشي درد من

 

 

دستي درون سينهء من مي ريخت

سرب سکوت و دانهء خاموشي

من خسته زين کشاکش دردآلود

رفتم به سوي شهر فراموشي

 

 

بردم ز ياد اندوه فردا را

گفتم سفر فسانهء تلخي بود

ناگه به روي زندگيم گسترد

آن لحظهء طلائي عطرآلود

 

 

آن شب من از لبان تو نوشيدم

آوازهاي شاد طبيعت را

آن شب به کام عشق من افشاندي

ز آن بوسه قطرهء ابديت را.....

(فروغ فرخزاد)


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : چهار شنبه 9 اسفند 1391 | 17:12 | نویسنده : mohammad |

نگاه کن که غم درون دیده ام

 

چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود...

فروغ فرخزاد..


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1391 | 14:5 | نویسنده : mohammad |

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

این همه غافل

از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کـَس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین

.

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندر این دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت آن کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده ترا زیر درختان کهن

پوپکم! دامی هست

گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست

سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت

تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید

اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات

شاخ امیدی کشت

چشم بر راه تو بودم

که تو کی میآیی

بر سر شاخه سرسبز امید دل من

که تو کی میخوانی؟

پوپکم! یادت هست؟

در دل آن شب افسانه‌ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه‌ای چند نشستی

نغمه‌ای چند سرودی

گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه افسون و فریب

صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش خوان و خوش آوازم

به خدا آسان است

این همه برق که روشنگر این صحراهست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو و زیبایی تو

پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری

همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را

دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق

نفریبند تو را، نفریبند تو را....دکتر علی شریعتی....…

 


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : دو شنبه 7 اسفند 1391 | 20:52 | نویسنده : mohammad |
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...فریدون مشیری...


موضوعات مرتبط: شعر

تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391 | 19:21 | نویسنده : mohammad |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By BlackSkin :.