به جهت اين که احمق هستم! (داستانک)
شخص جواني گندم بر در آسياب برد که آرد نمايد. اتفاقا آسيابان مشغول کاري بود. آن شخص از فرصت استفاده کرد و از ساير جوال ها گندم بيرون مي آورد و در جوال خود مي ريخت.
آسيابان متوجه شد و گفت: اي احمق! چرا چنين مي کني؟
گفت: به جهت اين که احمق هستم.
گفت: اگر راست مي گويي چرا از جوال خود گندم بيرون نمي آوري و به جوال ديگران نمي ريزي؟
گفت: اکنون که چنين مي کنم يک احمق هستم و اگر چنان کنم دو احمق خواهم بود.
نظرات شما عزیزان: